سکانس اول: اگر نداریم!
_ اگر نداریم مهدی. اگر چیه؟ اگر ینی تو به کسی که اینجا نشسته اعتماد نداری. اینا که اینجا نشستن همه جوانب رو در نظر میگیرن.
خانم ناصری جلوی تخته ایستاده بود و با مهدی صحبت میکرد. مهدی ساکت بود و چشم به تخته دوخته بود. روی تخته نوشته بود:
تکنسین امروز صبح مهدی و سیاوش.
سیاوش موتور نداره. مهدی داره.
مهدی میره آدرس. و دورش را خط کشیده بود.
مهدی مِنمِن کنان نالید: من گفتم اگر میشه چون اونطرف جای پارک نداره.
_ اگر چیه! تو خیال میکنی بچههایی که اینجا نشستن از رو هوا برنامه میذارن. اینها همه چیز رو در نظر میگیرن. امروز ویزیت نمیری تا معنی اگه رو بفهمی.
_ خانم مهندس مهدی اونجوری نگفت.
_ همین که گفتم. امروز مهدی ویزیت نمیره. زنگ بزن مسعود ببین کجاست؟
_ مسعود امروز آفشه.
_ اشکال نداره امروز بیاد. فردا بره آف.
_ البته صبح برای یک کار اومده بود شرکت.
مهدی بدون هیچ کلامی از سالن بیرون رفت.
کار کردن با ارباب رجوع به قدر کافی شاق است، اما وقتی با نیروی انسانی خودت هم سرو کله بزنی سختی آن دو چندان میشود.
پیشنهاد دادم بجهها رو چرخشی کنید. یه مدت تکنسینها به جای کالسنترها پاسخگوی مشتری باشند و برنامههایشان را بچینند اینجوری دشواریهای کار همدیگر را هم متوجه شود.
سکانس دوم: صبح از خوابت بزن!
پوریا بود که ساعت ۱۲ هلک و تلککنان نان و خامه به دست وارد شد و رفت آشپزخانه.
_ پوریا ساعت ۱۲ تا ۲ برات ویزیت گذاشتیم صادقیه.
_ من میخوام برم دنبال ۳۵۰ تومنم.
_ آفت برو دنبال ۳۵۰ تومنت.
_ من که همش سرکارم.
_ چهارشنبه مگه آفت نیست. صبح هم میتونی بری دنبال پولت.
_ این ۳۵۰ که همش مال من نیست!
_ صداتو بیار پایین. با منم بحث نکن. همین که گفتم.
_ من که چیزی نگفتم.
_ صبح دو ساعت از خوابت بزن و برو دنبال کارت.
همه سر در کامپیوترهایمان چپانده بودیم. امروز دومین بار بود که بچهها صدای خانم ناصری را درآورده بودند.
خانم ناصری نگاهی به من انداخت و سری تکان داد و گفت: این پسرها همه شون پروون. تا بهشون میخندی دور برمیدارن. بخاطر همینه نیروهایی که سنشون از من بالاتر تحمل حرف شنوی از من رو ندارن و میرن.
گفتم: مدیر، مدیره چه مرد باشه چه زن. گاهی مجبوری شدت عمل نشون بدی. اما توی جامعه ما دستور شنیدن از خانمها برای مردها خیلی سخته.
با لبخند گفت: آره. بخاطر همین یکوقتهایی مجبورم با تندی باهاشون حرف بزنم که حساب کار دستشون بیاد!