«… فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدیست. هر گناه دیگری صورت دیگر دزدی است. حرفم را می فهمی؟»
…
بابا گفت: «وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیدهای؛ حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیدهای. همینطور حق بچههایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیدهای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیدهای، می فهمی؟»
میانه دهه ۸۰ بود که توی دفتر با سایر همکارانم مشغول گپ زدن بودیم که یکدفعه سیما با هیجان پرسید: کتاب بادبادکباز را خوندی؟ گفتم: نه. چشمانش را گرد کرد و با آب و تاب درحالی که دستانش به پرواز درآمده بود برایم قصه سرایی کرد و به هوسم انداخت که کتاب را بخوانم. فردایش هم برایم آن را امانت آورد و من لاجرعه سر کشیدمش.
با اینکه سالهاست که از آن روزگار گذشته اما برخی از جملاتش چنان در ذهنم حکاکی شده انگار همین دیروز تورقش کردم. اصلا خوانش این کتاب بهانهای شد که زنگ ارادت من با عزیزان افغانستانی در گوشم طنینانداز شود!
تا قبل از آن من التفاتی به افغانستانیهایی که دوروبرم بودند نمیکردم. نه با آنها مودتی داشتم و نه عداوتی. برایم نامرئی بودند. جو آن سالهای ایران به شدت بر ضد این همسایگان نجیب بود. من تنها شاهد نفرتپراکنیهایی بودم که روز به روز بیشتر میانمان را را شکرآب میکرد!
به قول یکی از اساتیدم: ما بیشترین شباهت را به این همسایگان از لحاظ زبانی و فرهنگی داریم اما بیشترین نامهربانی را در حقشان روا میداریم!
بعد از خواندن بادبادکباز انگار با امیر وارد دنیای ناشناختهشان شده بودم. حالا ملتفت رسوم سنتی اشتباه، زندگی طبقاتی، جنگهای خانمان سوزی که رنگ انسانیت را در این کشور شسته بود و برای لقمهای نان باید جان میدادند شده بودم. و با عینک نزدیکبین رصدشان میکردم.
دیگر برایم اجنبی نبودند و رنجهایشان بهمثابه رنج خودم بود. با افزایش فعالیتم در شبکههای اجتماعی بیشتر آوایشان را شنیدم و فرصت رفاقت را با تنی چند از خواهران افغانستانیم هم فراهم شد و با شروع اتفاقات اخیر و خواندن شرح روایتهایشان بیش از گذشته با آنان همذاتپنداری کردم.
زخمهای مشترکی که زنان ایران و افغانستانی با به قدرت رسیدن متحجران طالبانی بر تنمان نشاندهاند امروز ما را به هم نزدیکتر کرده و توان همدلیمان را افزوده است.
حالا میدانم فقط یک گناه وجود دارد آنهم سکوت در برابر متجاوزان طالبانی است!