اولین بار بود که مامان اجازه میداد تنهایی به جشنی بروم. عروسی خواهر سعیده یکی از همکلاسیهای دانشگاهم بود. و چون سعیده بزرگترین دوستم بود و مامان او را میشناخت، اجازه صادر شد! آن روز توی دانشگاه با ندا کلی نقشه ریختیم. بعدازظهر هم رفتیم خانه ما و به سرو وضعمان رسیدم و راهی میدان ولیعصر شدیم.
قلبم تندتند میتپید. عروسی توی یک آپارتمان نقلی بود. پا که توی سالن گذاشتیم، سعیده با لبخند به استقبالمان آمد. مانتوهایمان را درآوردیم. و به سمت سالن رفتیم و روی اولین صندلی یک گوشه نشستیم. میهمانها کمکم از راه میرسیدند. چند دقیقهای نگذشته بود که ندا برای کمک کردن غیبش زد. صدای موزیک بلند بود و من چشم به آدمها دوخته بودم. سعیده که دید من معذب شدهام تو گوشم زمزمه کرد: اگه دوست داری میتونی بری اون اتاق که خانمها نشستند. از خدا خواسته پرواز کردم! ندا چند لحظه یکبار سرکی به اتاق میکشید و چشمکی میزد و قری میداد و میرفت. تا اینکه آمد پیشم و نجواکنان گفت: این همه به موهات رسیدم چرا هنوز روسری سرته؟ با ترس نگاهش کردم و گفتم: آخه مردها هم هستند. خندید و گفت کسی این اتاق رو نگاه نمیکنه! بعد روسریم را از سرم برداشت و روی دسته صندلی آویزان کرد. انگار توی استخر پرآب پرتاب شده بودم، دیگه چیزی نمیشنیدم!
من خانواده مذهبی دارم. مامان با اینکه چادری نبود اما به حجاب، سفت و سخت معتقد بود. از اول دبیرستان هم بخاطر اینکه به بلوغ رسیده بودم و احساس فربگی میکردم خودم به مامان پیشنهاد دادم که چادر سرکنم. اما دانشگاه حال و هوای دیگری داشت. دیگه مثل دبیرستان محجبه تیر نبودم اما هنوزم حجاب خط قرمزم بود!
سالها گذشت تا اینکه فوق لیسانس دانشگاه قبول شدم. آنجا بود که با آدمهایی مراورده پیدا کردم که تمام دنیای ذهنیم را بهم ریختند. با واسطه آنها بود که کتابهایی مثل «چهره عریان زن عرب»، «جنس دوم» و کتابهای دیگری را مطالعه کردم که تمام بتهایی را که مدتها در ذهنم ساخته بودم، به یکباره شکستند.
حالا درک حجاب و ایدئولوژی پشت آن برایم یک معمایی حل شده است. زنانی که از همان خردسالای توی گوششان سرودهاند که توی گوهرِ در صدفی و باید خود را از چشم اغیار بپوشانی. زنانی که اجازه رخنمایی و انتخاب از آنان زدوده شده بود و همچون ماهی داخل آکواریم تصوری از دریا ندارند!
پینوشت: من هنوز هم دوستان محجبه زیادی دارم و برایشان احترام قائلم. این تنها تجربه زیسته من بود!