سلام جانکم.
دلتنگت بودم. روزهاست که به تو میاندیشم لیک نمیدانستم چسان سفره دلم را برایت بگشایم. راستی وضعیت نوشتنت چگونه است؟ کیفور و سردماغ هستی؟ از نوشتن که ملول نشدهای؟ از هجمههایی که به سمتت نشانه میرود چطور؟ میدانی که در نوشتن باید خویشتندار باشی و گاماسگاماس پیش بروی.
هفتهای که گذشت حواست بود که خواهرانم چگونه ققنوسوار از دل خاک برخاستند. داستان شروع کنشگری تکتکشان برایم الهامبخش بود و مرا به تداوم مسیر دلگرم کرد. امروز همه ما همچون دانههای تسبیح کنار هم ایستادهایم.
راستی یه چشمبندی جدید آموختهام. برایت تکلیف کرده بودم که بعد از هر نگارشی باید چندین و چندبار ویرایشش کنی. این ویراستاری هم باید توام با فرجه زمانی باشد. چون دمی که مینگاریم ناخودآگاه خطاها یا تکرار مکرارت از زیر چشمانمان قسر میروند. پس باید تنفس بدهیم و در این میان به کاری دیگر سرگرم شویم. این مشغولیت هر فعالیتی میتواند باشد. از انجام کارهای روزمره تا سیر در تلویزیون یا گوش دادن به آوای موسیقی. اما نیکوترین کار مطالعه کتاب است. هر نوع کتابی که عطشش را داری یا دم دستت است، توفیری ندارد. در میان همین خوانشهاست که ذهنت ناخودآگاه به نوشتهات باز میگردد و جرقهای نو شعلهور میسازد یا زاویه دیگری ترسیم میکند.
کلمات نو، تمثیلات نو یا حتی مبحثی نو را به مخیلهات متبادر میسازد. اصلا مزه نوشتن به همین حذف و اضافه کردنهای بعدش است. جانکم بایستی بردبار باشی و بارها و بارها متنت را مرور کنی. و حتما یکی دو بار آخرش را با صدای بلند بخوانی _به شرطی که داد نزنی!_ میپرسی چرا حالا با صدای بلند؟ خوانش با آهنگ رفیع مثل این است که مکانیکی به راندن ماشینی قراضه گوش فرا دهد و از روی همان پژواک گیرو گرفتش را دریابد. تو هم با بازخوانی با صوت رساست که ملتفت میشوی که نوشتارت آب روغن قاطی کرده یا یاتاقان زده!
باور نداری یکبار امتحانش کن!