سکانس اول: زهرا
بازهم خاطرات کودکی در سرش میچرخید. خاطراتی که هر لحظه او را به یاد مادرش میانداخت. اینبار پرده کرکره قدیمی خانه داییاش با آن پرههای ریز صورتی چرکش لحظهای از جلوی چشمانش گذر نمیکرد.
انگار همین دیروز بود که خانه دایی رحمان با مادر و برادرهایش رفته بودند. پدر مثل همیشه از آمدن طفره رفته بود. او با هیچکس از اقوام همسرش سلوک نداشت. مرد بیسرزبانی نبود. اما میزان تابآوریش صفر بود. به محض اینکه کسی پا روی دمش میگذاشت، عصبانی میشد و آمپر میچسباند.
همسرش نیز ترجیح میداد که او همراهیشان نکند. هر چند احساس گنگ بیکسی به سراغش میآمد. مادرش را در کودکی از دست داده بود و پدرش نیز چندسال پیش عطای این دنیا را به لقایش بخشیده بود. حالا تنها دلخوشی زهرا خانم این چهار کودک بودند و دو برادر که هر دو زن و بچه داشتند.
پانزده سال پیش زهرا ظرف کمتر از ده روز به عقد یونس درآمده بود. دختر بیمادری که پدر و برادرانش صلاح دیدند بدون تحقیق و جستجو تن به ازدواج با مردی غریبه دهد. سن زهرا هر روز بالاتر میرفت و خواستگارهایش روز به روز آب میرفتند. یونس مرد بدی نبود. اخلاق تندو تیزی داشت. اهل کار و روزی حلال بود. اوایل ازدواج چند شغل عوض کرد. سواد درست و حساب نداشت، مهارتی هم نداشت که کاری فنی انجام دهد.با تولد مهتاب زندگی برایشان سختر شد. تا اینکه ورق برگشت و با به دنیا آمدن دومین فرزندش مهران کاری در یک اداره دولتی برایش جور شد. زهرا از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. پا قدم پسرش برایشان خوشیمین بود!
روزها گذشت؛ اما اخلاق یونس تغییری نکرد و هر بار سر هر چیز کوچکی خردهگیری میکرد و بنای قیل و قال را راه میانداخت. زهرا در خانه پدری جز مهر پدر صدایی نشنیده بود. دلش نمیخواست با باز کردن سردرد و دلش قلب پدر پیرش را بیازارد و آخر عمری به تب و تابش اندازد. ترجیح داد مهر سکوت برلبانش بزند و بار این تلخ زبانی را به تنهایی بر دوش کشد. شاید میتوانست با مهربانی دل شوهرش را نرم کند. ولی هر چه او بیشتر دندان روی جگر میگذاشت یونس جریتر میشد.
هر موقع که برادرانش به همراه خانوادهاش به میهانی او میآمدند بدترین ساعات عمرش بود. تمامی کارها را به بهترین نحو انجام دهد تا گزکی دست شویش ندهد. اما برای یونس هر مسئلهای دستاویزی برای تندخوئی بود. کم کم رفت و آمد برادرانش به خانه او به سالی یکبار در حد چند دقیقه نشستن و تبریک سال نو رسید. انگار زیر باسنشان میخ گذاشته بودند. حالا دیگر فرزندانش هم این جو مسموم را حس میکردند.
تنها رفت و آمد کردن نبود که یونس را از خود بیخود میکرد، یکبار به خوشنمکی غذا، بار دیگر سرو صدای موسیقی همسایه، بار دیگر شیطنت بچهها و … باعث تقویت هنجرهاش میشد!
زندگانی روز به روز برای زهرا و فرزندانش تنگتر میشد. مرغ پای مردش یک پا داشت. خیال میکرد زن و فرزندش بردههای او هستند و چون عایدی ندارند مجبورند هر فرمانی او میدهد تمکین کنند.
سالها سپری شد و فرزندانش از آب و گل درآمدند. بدزبانی و خساست یونس باعث شد دختر و پسرانش اصرار به طلاق گرفتن داشته باشند. اما زن مامنی نداشت. پدرش چند سال پیش به رحمت خدا رفته بود و برادرانش هم هر کدام درگیر زندگی خودشان بودند. از طرف دیگر سرمایه یا هنری نداشت که روی پای خود بایستد. حالا زمان ازدواج بچههایش رسیده بود. دلش میخواست که آنها را هر چه زودتر از این قفس برهاند.
سکانس دوم: مهتاب
هرچه یونس بیخیال درس و مشق بچهها بود، زهرا نگران تحصیلات آنها بود. اما جز مهتاب، پسرانش دل به درس نمیدادند. مهران و محمد تا دیپلم گرفتند، راهی سربازی شدند و بلافاصله پی کسب و کار رفتند. مهران پی نجاری رفت و محمد هم کارگر خدماتی یک هتل چندستاره شد.
اما مهتاب قسم خورده بود که به میل مادر رفتار کند و او را از این منجلاب نجات دهد. رشته مهندسی الکترونیک را در دانشگاه دولتی انتخاب کرد و قبول شد. چهار سال دانشگاه به سرعت برق و باد طی شد. برای پیدا کردن کار به هر دری زد. ولی تا وقتی متقاضی مرد وجود داشت، زنان در الویت استخدام نبودند.
مجبور شد به تدریس خصوصی روی آورد، تدریس را دوست داشت اما کار فنی برایش لذت دیگری داشت، نمیتوانست دست روی دست بگذارد و خانهنشین شود. خرج خانه تنها کفاف زندگی بخور و نمیر را میداد. برای هر قران پول اضافه پدرش گرو کشی میکرد. کم کم دقالباب خواستگارها به گوش میرسید. اما او همه را به بهانههای واهی رد میکرد. دلش نمیخواست مادرش را در این وانفسا تنها بگذارد.
پول تدریس گرهی از او نمیگشود، تنها تکافوی رخت و لباس و رفت و آمدش را میداد. بعد از مدتها دست به دامان این و آن شدن در یک آموزشگاه کاری پیدا کرد. کار در آموزشگاه بدک نبود و میتوانست مختصر پساندازی کند.
برادرش مهران به فکر تشکیل خانواده افتاده بود. از آنجایی که پدر آب پاکی را روی دستش ریخته بود، تنها چشم امیدش به مهتاب و مادرش بود. بالاخره مهران با سلام و صلوات ازدواج کرد و زهرا خیالش از بابت یکی از فرزندانش راحت شد. اما هر چه میکرد مهتاب تن به ازدواج نمیداد.
سکانس سوم: یونس
چندروزی از مرگ زهرا گذشته بود. از وقتی زنش را از دست داده بود، دیگر امیدی به زندگی نداشت. چطور میتوانست خانه بدون او را تحمل کند. ظرف چند روز انگار چندسال پیرتر شده بود. مهران و محمد سر خانه خود رفته بودند. مهتاب تجرد را برگزیده بود و مهیار هم تازه راهی سربازی شده بود.
دلش میخواست وصیت زهرا را عملی کند و دو فرزندش را راهی خانه بخت کند. روزهای آخر زهرا در بیمارستان مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمانش رژه رفت. سرطان ریه کمتر از سه ماه شمع وجودش را خاموش کرد.
یاد نگاه مظلوم زهرا افتاد. حالا روزها پشت پنجره مینشست و به پرندههای در حال آوازخواندن چشم میدوخت.
خانه دیگر آن طراوت سابق را نداشت و به یک قبرستان شبیه شده بود. مهتاب شغل خوبی داشت و صبح تا شب سرکار بود. شبها هم تند خوراکی سرهم بندی میکرد و به اتاقش پناه میبرد.
تنها دلخوشیاش دوتا نوههایش ایمان و سمانه بودند که ماهی یکبار به دیدنش میآمدند. بچهها که بدو بدو میکردند خانه همان شور و نشاطی را پیدا میکرد که زهرا زنده بود!
معصومه جان قلمت پایدار و سبز عزیزم