«الله سنه اوغلیه ساخلاسو» چشمکی به عزیزجون زدم و پرسیدم: عزیزجون یعنی خدا فقط پسرهاشو نگه داره، دختراشو بکشه؟عزیز با همون لهجه شیریناش جواب داد: «یخ قیزیم، سنه دا الله یار اوسه»
میگفت: خدا پسرت را برات نگه داره. این دعایی بود که عزیزجون در حق بزرگترها میکرد. عاشق عزیزجون بودم. زنی که با تمام مشکلات زندگیش جنگیده بود. کار توی مزرعه پا به پای شویش، زایمانهای پشت سر هم، بزرگ کردن شش بچه قدو نیم قد. انجام کارهای خانگی، نگهداری از حیوانات اهلی، از مرغ و خروس گرفته تا گاو و گوسفند.
دلم هوای آن حیاط درندشت با آن دیوارهای کاهگلی و پنجرههای ارسی و شیشههای رنگیاش را کرده است. آن تیرکهای چوبی سقف و اتاقی که فصل انگور پر از یاقوتهای آویزان سیاه و سبز بود. آن کمد چوبی که یه میخش از جا درآمده بود و یک لنگش یکوری شده بود. آن اتاق ترو تمیز میهمان که با فرشهای لاکی و پشتیهای قرمز و پردههای آبیرنگ و طاقچهای که از عکسهای قدیمی تزئین شده بود و با نسیم خنکاش بوی بهشت میداد. آن آشپزخانه دنج با ظروف مسی و لالجین و آن در چوبی آبی رنگش و شیشههای مربع شکلاش که همیشه خدا بوی آبگوشت تازه در فضایش پر بود. پلههای آهنی که کنار پلههای کاهگلی نصب شده بود و بلندای آن ترس از افتادن را در دل میانداخت. و چاه آب کنار حیاط و لذت آب کشیدن از آن. _ برای ما که از شهر میآمدیم نه برای آن پیرمرد و پیرزنی که کار هرروزهشان بود.
اینها خاطرات پررنگ دوران کودکیم است. پدربزرگ و مادربزرگ سالها بعد به تهران مهاجرت کردند، اما همیشه حال و هوای دیارشان را در سر داشتند. هر چقدر عزیز سرزباندار و بگو بخند بود، آبولا کمحرف و ساکت بود. کی تصورش را میکرد مردی به این سربراهی روزگاری فرمانروای خانهاش باشد و کسی بیاذن او نطق هم نکشد و با هر گزگی زنش را به باد کتک بگیرد. عمهها و عموها که از آن دوران تعریف میکنند، مقصر را عزیزجون میدانستند که اهل رفت و آمد بود. به خانوادهاش که در شهر بودند تندتند سر میزد و حاضر جواب بود. به نظرم اینها توجیهات مردسالارانه است برای مجوز دادن به خشونت خانگی. سالهاست که آنها هر دو چهره در نقاب خاک کشیدهاند. حالا هیچکدامشان نیستند که از خود دفاع کنند.
بهانه این نوشتهام کاریکاتوری بود که دیشب در پیج اینستاگرامم گذاشتم. عکس مادری که در حال دعوا کردن دخترش بود.
عمهام تعریف میکرد که عزیزجون همیشه در حال جنب و جوش بود. اما مگر آن خانه بزرگ و رسیدگی به امورات ریز و درشت آن تمامی داشت. صبحهای زود، آفتابنزده وقتی آبولا راهی سرزمین بود، عزیز همپایش برمیخاست. اول علوفه گاو و گوسفندها و دانه مرغ و خروسها را میداد، بعد گاوها را میدوشید و تخممرغها را جمع میکرد. بعد هم به رفت و روب و شستشوی منزل میپرداخت. شیر را میزد و کره و ماستی یا کشکی درست میکرد. ناهارش را آماده میکرد. بچهها را به عمه بزرگم میسپرد و برای کار در مزرغه راهی میشد. هفتهای دو روز به شهر میرفت و مازاد شیرهایش را میفروخت و هفتهای یکبار هم با زنان همسایه نان میپخت.
این کارهای سخت عزیزجون را به زنی نحیف تبدیل کرده بود که کمرش زیر بار وظایف متعدد خم شده بود. ولی عزیزجون همیشه هم قبراق نبود، او هم گاهی دق دلیش را سر بچهها خالی میکرد. بچههایش کمکم بزرگ شده بودند. پسرها یکی یکی راهی شهر شدند و دخترها راهی خانه بخت. حالا او دست تنها مانده بود. مردش با وجود اصرار بچهها راضی به دلکندن از مزرعه نمیشد. مرغ او یکپا داشت. اما او هم دیگر توان روزگار جوانی را نداشت. سرانجام وقتی آبولا از پس کارهای مزرعه برنیامد راضی شد که به شهر کوچ کنند. دیگر اقتدارش کمرنگ شده بود و گنجایش دوران جوانی را نداشت.
حالا نوبت عزیزجون بود که اقتدارش را به رخ بکشاند!
خیلی وقت بود به سایت شما سر نزده بودم و این داستان را از اینجایش خواندم یعنی اون قسمت ترکی نوشته بودین توجه ام رو جلب کرد باید بروم و از اول داستان را بخوانم ببینم چی به چیه
آقای کریمی ممنون که وقت گذاشتید، اما این داستان یک قسمتی هستش😉