۱۲ سالم بود که برای زندگی با پدربزرگ و مادربزرگم به دهکده کوهستانی پالنگان تبعید شدم. تا قبل از آن من در کنار والدینم در شهر تهران بزرگ شده بودم. تا اینکه پارسال پیش با مرگ نابهنگام پدر در آن تصادف لعنتی زندگیمان کنفیکون شد. مادر به هر دری میکوبید که بتواند از پس مخارجمان بربیاید. از کار در منازل مردم گرفته تا دستفروشی در مترو همگی را از دم امتحان کرد. بخاطر برورویی که داشت مورد هجمههای زیادی قرار میگرفت. بعد از آن حادثه شوم مادر مجبور شد با آقای کیایی ازدواج کند و من را به نزد پدربزرگ و مادربزرگم به آن روستای دورافتاده بفرستد. روستایی که خبر از ترافیک و سرو صدا نبود. تفریحت دیدن گردشگرانی بود که گاه و بیگاه با کولهپشتی دلنگ و دلونگکنان وارد دهکده میشدند و چند روزی سکوت را میشکستند و سوژه به دستمان میدادند.
زندگی روزهای اول در آن نقطه صفر همچون مرداب بود. هر چقدر بیشتر در آن فرو میرفتم لذت وافرتری را میچشیدم. پدربزرگ کمحرف بود. برعکسش مادربزرگ شاد و قبراق بود و به هر نحوی میخواست خوشحالم کنم و یخم را بشکند. آخرین بار ۶ سالم بود که به پالنگان آمده بودم. عروسی عمه رقیه بود. چندروزی بود که برای شرکت در مراسم راهی ده شده بودیم. سرمان را که میچرخاندیم پدر و پدربزرگ به بهم میپریدند. پدر با ازدواج عمه با مردی مسن که زن و چهارفرزند داشت و بیست و پنج سالی هم از او بزرگتر بود رضا نمیداد. اما پدربزرگ گوشش به این حرفها بدهکار نبود. مرغ او یک پا داشت. به نظرش دختر ۲۳ سالهای را که کمی پایش میشلید چه کسی به زنی میگرفت. تازه مشرحمان منت گذاشته بود و به این وصلت رضایت داده بود.
پدر نتوانست آن پیرمرد را از این وصلت منصرف کند. با عمه رقیه هم صحبت کرد اما او سربزیرتر از این حرفها بود که روی حرف پدرش کلامی بیاورد. در این میان مادربزرگ همچون کبوتری اسیر چنگال صیاد بالبال میزد و میخواست میان پدر و پسر میانداری کند. فردای روز عروسی ما راهی شدیم و پدر ارتباطش را با خانواده به کلی قطع کرد.
سالها بود که از آن جریان میگذشت. پدر با موتور گازیش اجناس دستدوم را خرید و فروش میکرد. با آن آبباریکه سمت دروازه غار دوتا اتاق اجاره کرده بودیم. مادر هم برای اینکه کمک احوال پدر باشد قلاببافی میکرد. تا اینکه توی یکی از شبهای سرد زمستان سپر ماشینی به موتورش زده بود و او سرش به جدول خورده بود و جابهجا ضربه مغزی شد. راننده هم فرار را بر قرار ترجیح داده بود.
روزهای تیرو تارمان از همانجا کلید خورد. اول از همه آقا مصیب صاحبخانه برای مادر دندان تیز کرد و گفت که به جای کرایه عقبافتاده او را صیغه کند. مادر با شنیدن این حرف در را محکم به رویش بست. فردا هم بدون اینکه تتمه پول پیش خانه را از او بگیرد خرت و پرتهایمان را جمع کردیم و آواره کوی و برزن شدیم.
تا شب به هزار و یک بنگاه معاملات ملکی سر زدیم، اندک پولمان کفاف هیچ دخمهای را نمیداد. مادر تنها یادگار پدر، حلقه ازدواجش را هم حراج کرد. هرچند آنهم فقط خرج چند روز کرایه مسافرخانه را بیشتر نمیداد. تا اینکه با زنی در راهرو مسافرخانه سر درددل باز کرد و او پیشنهاد داد لیفهایش را به مترو ببرد و بفروشد. مرحمت خانم کلی از مسافرهای پولدار مترو تبلیغ کرد. «خط تجریش مسافرانی داره که دستشون به دهنشون میرسه.» مادر هر روز صبح راهی مترو میشد و غروب با کت و کولی آویزان برمیگشت. پولی که عایدش میشد بخور نمیر بود. من ساعتهای طولانی در آن سرداب تنها میماندم. به مسئول پذیرش گفته بود که پدرم شهرستان است و امروز و فردا باز میگردد. آن مرد سیاهچرده قوزی کمکم مشکوک شده بود و هر روز سراغ پدر را میگرفت.
بخاطر اینکه بعد از مدرسه با سینجینش مواجه نشوم، ساعتها در پارک قدم میزدم. روزهای اول سعی میکردم گوشه دنجی از پارک بنشیم و بساط کتاب و دفترم را همانجا پهن کنم. اما پسرها با متلکپراندن اجازه تمرکز کردن را بهم نمیدادند. دستشویی هم زنان معتاد رفت و آمد میکردند و دائم میخواستند که موادشان را برایشان جابهجا کنم. وقتی هم که زیر بار نرفتم از آنجا بیرونم انداختند.
یکروز توی مترو مامورها بند و بساط مادر را ضبط کردن و او در حالی که تلوتلو میخورد به پارک آمده بود تا چشمان متورمش را بشورد. از دور متوجه چند مرد مزاحم شد که دورهام کرده بودند؛ به ستم دوید و با جیغ و هوار آنها را رماند. بعد با شماتت نگاهی بهم انداخت و گفت: اینجا چه کار میکنی؟
- آمدم قدم بزنم.
- قدم بزنی؟ من دارم جون میکنم که تو درس بخونی، آنوقت تو اومدی پارک قدم بزنی!
- تو مسافرخونه حوصلهام سر رفته بود.
- صدایش را بالابرد، حوصلهات سر رفته بود!
- دستش را زیر چانهام برد و با تحکم پرسید: به من نگاه کن مروارید تو چت شده؟ تو دختری نیستی که اینجوری بهونهگیری کنی. بگو چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟
سرم را تکان دادم و فریاد زدم تو اصلا حواست به من نیست. اون مردتیکه قوزی هر روز بهم گیر میده که پدرت کجاست؟ چرا نمیاد؟ مادرت چطور تو رو تنها اینجا ول میکنه؟
مادر مچدستم را محکم گرفت و کشانکشان به سمت مسافرخانه برد. میان راه چندباری سکندری خوردم اما او فرصت غرولندکردن را هم از من گرفت.
به مسافرخانه که رسیدیم به سمت میز پذیرش رفت و با دستش کوبید به میز و گفت: شناسنامههامون را بده؟ مرد زیرچشمی نگاهی به من انداخت و گفت: چی شده آبجی؟
مادر با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت: هیچی فقط شناسنامههامون را رد کن بیاد؟
مرد دستش را سمت کشوی پیشخوان برد و شناسنامههایمان را با سروصدا بیرون کشید و به دست مادر داد. مادر نیمنگاهی به او انداخت و گفت: ما تا نیمساعت دیگه از اینجا میریم. تهحسابت را هم موقع رفتن تسویه میکنم. بعد هم بدون آنکه منتظر پاسخ مرد قوزی باشد، دستم را محکم گرفت و به سمت پلهها روان شد.
یکساعت بعد باز هم من و مادر در خیابانها ویلان و سیلان بودیم. آهی در بساط نداشتیم. بعد از چندساعت پیاده گزکردن وسط میدان شوش دور حوض نشستیم و آب به سرو رویمان پاشیدیم.
غروب شده بود ولی ما هنوز جایی برای سرکردن پیدا نکرده بودیم. پاهایم از درد توان حرکت کردن نداشت. مادر یک لحظه ایستاد و نگاهی به من انداخت و گفت: بیا بریم ایستگاه اتوبوس. پرسیدم: کجا میخواهیم بریم. بااستیصال نگاهم کرد و پاسخ داد: بیا میفهمی.
از اتوبوس که پیاده شدیم سهراه آذری بودیم. خانه دایی رحمان توی یکی از کوچه پس کوچههای اینجا بود. مامان بعد از فوت بابا سر خواستگاری که زندایی براش لقمه گرفته بود ارتباطش را با آنها قطع کرد. البته دایی رحمان گهگداری به ما سر میزد. اما اون هم یکماهی بود که دیگر گذارش به دخمه ما نیوفتاده بود.
هوا تاریک شده بود که در خانه دایی را زدیم. مصطفی در را باز کرد و با دیدن ما سلامی گفت و بعد رو به حیاط کرد و داد زد عمه محبوبه و مروارید هستند. دایی با صدای بلند در جواب گفت: بیا تو آبجی. مادر پا در حیاط گذاشت و منهم پشت سرش راه افتادم و بعد هم در را بستم. توی حیاط زندایی زبیده، گلناز، مرتضی و مهدی دور سفره نشسته بودند و مشغول شام خوردن بودند. زندایی با دیدن ما پشت چشمی نازک کرد و گفت: محبوبه راه گم کردی؟ تو کجا اینجا کجا؟ مادر گفت: صاحبخونه بعد آن خدابیامرز زیاد دورو بر خونمون میپلکید، چشمهای همسایهها هم همش به رفت و آمد ما بود. منم طاقت نیاوردم و زدم بیرون. زن دایی گفت: زنی که سایه بالاسر نداشته باشه همینه دیگه. دایی دستش را به سمت من دراز کرد و گفت: مرواریدجان غریبی نکن، برو دست و روت رو بشور بیا سرسفره. آبجی تو هم بیا بشین، گرد راهو از تنت بگیر.
مادر نگاهی به من کرد و با اشاره سر به سمت سفره حوالهام داد. گلناز از روی تخت بلند شد و به سمتم آمد. سلامی زیرلبی و جویده نثارمان کرد. و به سمت پلهها راه افتاد. من سمت شیرآب وسط حیاط رفتم و شیرآب را باز کردم و دست و رویم را شستم. مادر در کنارم ایستاده بود. گلناز حوله بدستمان داد.
لحظاتی بعد سر سفره نشستیم و باهم مشغول غذاخوردن شدیم.
صبح با قوقولی قوقوی خروس از خواب بیدار شدم. مادربزرگ بالبخند نگاهی بهم انداخت و پرسید: پاشو نازکم. صبح شده همه بیدار شدن. سفره صبحونهات هم گوشه اتاق پهنه. پا شو تا شیرگرمه و از دهن نیوفتاده بخورش. با خمودگی بلند شدم و تنم را کش دادم و سلامی کردم.
چند دقیقه بعد مژگان به در خانه کوفت. روز قبلش با دخترها قرار گذاشته بودیم که برای گردش به آبشار بالای کوه بریم.
آیوان، آسو، بژن سر کوچه پشتی منتظر من و مژگان بودند. بعد از اینکه بقچهای که مادربزرگ برایم تدارک دیده بود را از روی طاقچه برداشتم همراه مژگان به سمت دخترها راه افتادیم. میخواستیم برای گردش و ناهارخوردن به آبشار بریم. بعد ملحق شدن به آنها و خوش و بش کردن اول باید سمت باغ شیخ عمر میرفتیم و بعد مسیر کنار رودخانه را به سمت بالا ادامه میدادیم. نیمساعتی پیادهروی تا سرچشمه آبشار داشتیم.
بژن مثل همیشه سربه سر آیوان میگذاشت و صدایش را در میآورد. به باغ عمر که رسیدیم. مژگان رو به ما کرد و گفت: دخترها چند دقیقه اینجا بشینیم و یکم خستگی بگیریم. آسو در جوابش گفت: بریم سرچشمه آنجا استراحت کنیم. راهی هنوز نیومیدیم که! مژگان در جوابش گفت: دنبالمون نکردن که، داریم یواشیواش میریم خب. وقتی من روی تخته سنگ لمیدم. بژن رو به بقیه کرد و گفت: خانم شهری از پا افتاد. دخترا یکم نفس بگیریم تا اونم بتونه همپای ما بیاد.
همین که نشستیم از دور صدای همهمه چند نفر به گوشمان رسید. صدای دلنگ و دلونگ قمقمه و گپ زدن گردشگرها بود. یاد نصیحت مادربزرگ افتادم که مرواردید نازکم به غریبهها اعتماد نکن. دیدیشون سر پایین بندازو از کنارشون سریع رد شو.