پلان اول: عشق و روابط عاطفی
امروز با حمید قرار داشتم. باز هم پر از شور و هیجان بودم. سوار ماشینم که شد، مثل همیشه یک موضوع داغ وسط پرت کرد.
پرسید: به نظرت عشق والاتره یا دوستداشتن؟ بدون تامل جواب دادم: معلومه دوست داشتن.
_چرا دوستداشتن بالاتره؟
_چون عاشقی به تبی بنده و بعد از اینکه تب فروکش کرد، دیگه لاشهای هم از عشق باقی نمیمونه.
با تعجب پرسید: یعنی تو میگی این همه لیلی و مجنون که تو کتابها نوشته، همش کشکه؟
_چشمکی زدم و گفتم: کشک کشک که نه، ولی به نظرم موضوع عشق عروسک بزکشدهای است که ما تجربهاش کردیم. هیچکس تا ابد عاشق نمیمونه.
_خب من دور و برم خیلیها را میشناسم که با وجود سالها زندگی مشترک هنوز هم عاشقانه همدیگرو دوست دارند.
_به نظرم این آدمهایی که میگی از عشق عبور کردن و به مرحله دوست داشتن رسیدن.
_مثلا دایی من و خانمش بعد از سالها جوری جیک تو جیک هم هستند که انگاری یک روح هستند تو دو بدن.
_منم منظورم همینه، تو وقتی با کسی که عاشقش هستی ازدواج میکنی خود به خود از مرحله عشق عبور میکنی به دوست داشتن میرسی. به نظرم عشق با ازدواج زایل میشه.
_چرا این حرف رو میزنی؟
_چون هدف ازدواج ادامه نسل هستش. ما بچههایی مثل خودمان به دنیا میآوریم و آنها هم به نوبه خودشان میخواهند که تکثیر بشن.
_خب یعنی میگی هر که ازدواج میکنه دیگه عاشق نیست؟
_آره به نظرم دیگه عشقی وجود نداره. یا تنفر یا دوست داشتن.
_حالا چرا تنفر؟
_چون ما آدمها بعد از یک مدت باهم بودن میفهمیم که چه غلطی کردیم و برای قد و قواره هم دوخته نشدیم. آنوقت که خیلیهامون روی برگشتن نداریم و باید به زندگی جهنمیمون به خاطر حرف مردم یا بچهمون یا نیاز مالی یا هزارتا کوفت و زهرمار دیگه بسوزیم و بسازیم. یا اینکه داغی اولیه سرد شده و عقلمان سرجاش آمده، حالا دیگه طرف را نه با چشم دل که با چشم سر دوست داریم.
_پس میگی بعد از ازدواج دیگر از آن دم و دستگاه اولیه عاشقی چیزی برایمان باقی نمانده و آش به ته دیگش رسیده؟
_دقیقا. چون هیچ چیزی همیشگی نیست. آدمها که بهم میرسند دیگه خیالشان تخت میشود. تو کتابی را که خریدی زودتر میخوانی یا کتابی که امانت گرفتی؟
_مسلمه کتابی که امانت گرفتم.
_درسته، ازدواج مثل همان کتابیِ که خریدی. گذشته از این ما زنان هیچوقت به صورتی که دلخواهمونه نقش معشوق را بازی نمیکنیم.
_چرا؟
_چون به قول دوبوار زن دیگری است. ما زنها همواره تحت فشاریم که اونجوری نقاب بزنیم که مرد یا جامعه مردسالار از ما توقع دارند. هیچوقت فرصت بروز خودمان را نمییابیم.
_چی مانع میشود که زنها خودشان باشند؟
_این مسئله دلالیل زیادی داره از نوع تربیت خانواده گرفته تا سیستم آموزشی و فشارهای اجتماعی برای ایفای نقش زن مطلوب.
_حتی وقتی هم که به این نقاب آگاهی دارید هم نمیتونید پسش بزنید؟
_آره چون ما همیشه در بیم و امید هستیم که نکنه دیگه زن خوبی نباشیم!
پلان دوم: بیماری و سلامتی
سردرد وحشتناکی به سراغم آمده بود. در حالی که یک دستمال گنده به سرم بسته بودم و از درد ناله میزدم؛ تلفنم زنگ خورد. حمید بود. وقتی که فهمید میگرنم باز عود کرده است، شروع به مسخرهبازی درآورد که چرا باز اهمالکاری کردی و نرفتی پیش دکتر.
گفتم: دکتر چه کار میخواهد بکنه که من بلد نیستم. من چند ساله که با این درد دارم میسازم، میخواد باز قرص به نافم ببنده و بگه که توی تاریکی و سکوت استراحت کنم و استرس به خودم راه ندم. خب این کارها رو که خودمم بلدم.
_ تو آخرین بار کی رفتی پیش دکتر؟
_ یادم نیست.
_یادت نیست یا نمیخواهی جواب بدی؟
_ از زور درد آه بلندی کشیدم و غرغرکردم که چه فرق میکنه؟
_ فرقش این است که هرروز راههای درمان زیادی برای امراض پیدا میشود. شاید تا الان راهحل جدیدی برای میگرن پیدا شده باشه.
_آها راه حل جدید اونم توی کشورِ در حال تحریم. ما هنوز داریم به شیوه قدیمو با کاکوتی و گلگاوزبانی دردامون رو درمان میکنیم. اونوقت تو دم از کشف راههای جدید و راهیابی به این مملکت عصر حجری دلخوش کردی.
_دختر تو چرا آنقدر آیه یاس میخونی. بیا یکبار هم که شده حرف من را گوش کن و بریم یک چکاپ اساسی انجام بدیم.
_که چی بشه!
_ که آنقدر درد نکشی.
_ باشه. چشم.
_ چشم الکی فایده نداره. بیام دنبالت که باهم بریم آزمایش بدیم.
_کی؟
_ همین الان؟
_ الان وسط این کرونا که همه جا پر از ویروس؟
_ آره. همین حالا. چی خیال کردی، اینکه همه مردم تمام درد و مرضهاشون رو توی کمد قایم کردن و منتظر نشستند که بعد از رفتن این فسقلی بیماریهاشون رو از توی گنجهها بیرون بکشن.
_مسخرهبازی درنیار. حوصله شوخی کردن ندارم.
_باشه. مسکن خوردی؟
_ آره. خیال میکنی بدون خوردن مسکن میتونم روی پام بند بشم؟
_میدونم عزیزم. کاش میتونستم کاری بکنم که از این حال و هوا دربیای.
_فعلا که همش باید با مسکن خودم را آروم کنم و آرزو کنم که بالاخره خودش از تک و تا بیوفته.
_راستی گفتی مادرت هم سردردهای میگرنی داره؟
_مامان سالهاست که با این درد دست و پنجه نرم میکنه. از وقتی که نوجوان بوده. به قول خودش دیگه رفیق گرمابه و گلستونش شده و میدونه چطور از پسش بربیاد.
_خب از مامان کمک بگیر. ببین چه ترفندهایی به کار میبنده.
_ اون از روشهای مختلفی استفاده میکنه، مثلا آبلیمو با نمک روی مامان جواب میده، اما روی من کارساز نیست.
_خب دیگه چی؟
_ مامان بیشتر پیشگیری کنه، مثلا چون بیرون از خونه شاغل نیست، استرسش بیشتر تحت کنترلشه.
_یادمه یکبار که حسابی از دست میگرن کلافه شدی رفتی آمپول بوتاکس زدی. خب الان نمیتونی همین کار را دوباره بکنی؟
_ این روش همیشگی نیست وقتی شرایط پایدار میشه باید تزریقش را به تاخیر انداخت. خب من پارسال اینکار را در چند جلسه تکرار کردم.
_ چندماه اثر داشت؟
_ بین ۴ تا ۶ ماه.
_آخ.
_چی شد؟ من رو بگو که توی این گیرودار به حرفت گرفتم و سئوالپیچت کردم
_ عیب نداره، اینجوری شاید یکم حواسم پرت بشه و کمتر به دردش فکر کنم.
_ باشه پس تا شب سرت را میبرم.
_خیالی نیست. نصف سرم را که میگرن برده، نصف دیگهاش رو هم تو ببر. ارزونی خودت!
پلان ۳: پول و ثروت
امروز تو کافه فرفره با حمید قرار داشتم. باران تندی میبارید. از تاکسی که پیاده شدم تا کافه دویدم. وارد که شدم حمید گوشهای لم داده بود. تا مرا دید ایستاد و سلامی کرد و پرسید: بریم بالا؟
سری تکان دادم و از پلهها بالا رفتیم. هنوز روی صندلی کاملا جابهجا نشده بودم که گفت: چی سفارش بدیم؟ قهوه، با کیک شکلاتی خوبه؟
گفتم: من هوس بستنی سنتی کردم.
با لبخند سری تکان داد.
_دیروز بلهبرون دوستم محمد بود با ساغر. یکبار دیده بودیش. یادته؟
_آره همون دختر سفیدرو تپله. به سلامتی
_چی رو به سلامتی!
_چرا؟ اون که خیلی دنبال ساغر بود. به مراد دلش رسید دیگه.
_چه مرادی؟ پدر ساغر زده کاسه، کوزه همه چیزو بهم ریخته و سنگ گنده جلوی پای محمد انداخته.
_وا. چی شده؟ سرمهریه به توافق نرسیدن؟
_آره. ساغر و محمد روی ۱۱۰ سکه توافق کرده بودند. اما پدرش گفته من مهریه نسیه برای دخترم نمیخوام. باید سه دنگ یک خونه رو به نامش کنی.
_محمد هم گفته که ما فقط یک خونه توی کرج داریم که اونم مال پدرمِ. من از خودم که خونه ندارم.
_پدرش هم گفته نداری مشکل من نیست. برو هر وقت خونه داشتی بیا خواستگاری دختر من.
_محمد هم شاکی شده گفته مگه شما نمیدونستید که من خونه ندارم، حالا بعد از یکماه آمدن و رفتن یادتون افتاده.
_ من دخترم را به یه آدم یهلاقبا نمیدم. تازه مگه شما عقدی کردید، هنوز اسمتون توی شناسنامه هم نرفته.
_ شما از روز اول میدونستید که من یک کارمند ساده بانکم. بهتون گفتم که تازه یکساله استخدام شدم. چند سال که بگذره میتونم برای خانه خریدن وام بگیرم.
_جوون تو برو همون چند سال دیگه که تونستی از هفت خان رستم بگذری، برگرد.
_پدر محمد وساطت کرده که آقای رستمی من ضامن پسرم میشم. شما حرف من ریشسفید رو قبول کنید. امضاء میدم که تا ۵ سال دیگه محمد خونه بخره. قبوله؟
_نه آقا مصطفوی. من نمیدونم تا پنجساله دیگه کی مرده کی زندهاست. دختر من طاقت اسبابکشی و هر روز سرو کله زدن با صاحبخونه رو نداره.
بستنی و قهوه ما را آوردند. از فرصت نفس کشیدنی که بوجود آمد استفاده کردم و پرسیدم، آخرش چی شد؟
حمید درحال که سر تکان میداد گفت: هیچی دیگه بلهبرون بهم خورد. به همین راحتی.
_وای، طفلی ساغر. حتما خیلی ناراحت شده.
_ طفلی ساغر! طفلی محمد. میدونی اینا چند وقته باهم هستند؟ محمد چقدر خرج کرده. آخرش که چی؟
_ینی همه چیز پولِ؟ احساسات ساغر مهم نیست؟
_ فقط احساسات ساغر که مهمه، محمد احساسات نداره. غیر از احساسات پای بریزو به پاش هم درمیونه.
_تو هم که همه چیز رو با ترازوی پول میسنجی؟
_آها فقط من با پول همه چیز رو میسنجم، شما دخترها که عشق آهن هستید چی؟ شما که هنوز پاتون رو توی زندگی نگذاشتید، مهریه میخواهید.
_ نیست دخترها همه مهریههاشون رو اولش میگیرند، اینکه به شما زور میاد.
_مهم اینکه هنوز زیر یک سقف نرفته شما مهریه به نامتون هست. غیر اینه؟
_ برای اینکه زنان توی زندگی مشترک هیچ پشتوانهای ندارند که به اون دلخوش کنند. حق طلاق، حق حضانت، حق خروج از کشور و خیلی حقهای دیگه که با ازدواج دودستی تقدیم آقاشون میشه!
_خب یعنی ما هیچ وظیفه و مسئولیتی در قبالتون نداریم، شما رو به بردگی میکشونیم؟
_ شما یه خدمتکار بیست و چهار ساعته استخدام میکنید. هر وقت هم که دلتون رو زدیم طلاقمون میدید.
_یعنی ما مرض داریم که زنی که انقدر سخت به دست آوردیم را راحت طلاق بدیم و بریم سراغ نفر بعدی.
_ خوب شد گفتی، نه چرا طلاق بدی، هزارتا راه برای شما بازه. این زنها هستند که محکوم به زندگی جهنمی هستند. پس برای همین باید میخشون رو محکم بکوبند. ببین وقتی ازدواج نابرابر باشه اینطوری به ضرر جفتشونه. هر چند زنها بیشتر آسیب میبینند.
_چرا زنان بیشتر ضرر میکنند؟ ما مردها هم صدمه میخوریم.
_آره مردها هم دچار ناراحتی میشن. اما راه مردها بازتره، راحتر میتونند دوباره تشکیل خانواده بدن. حضانت بچهشون دستشونه. کارشون را دارند. ما زنها بیشتر وقت و انرژیمان را برای کارهای خانگی و تربیت فرزندمون میگذرایم. اگر مسئولیت زن و مرد مثل هم بود، آنوقت زنها هم میتونستد شاغل بشند و کمتر به مردها وابسته باشند.
_ینی میگی اگر حقوق یکسانی داشته باشند، زنها دیگه دنبال مهریه نیستند؟
_آره اگر من حق اشتغال داشته باشم، حق طلاق، حق حضانت بچههام، وظایف خانه منصفانه تقسیم بشه، چرا باید دنبال مهریه باشم. به قول معروف هر که نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طایی نکشد!