قصه نازگل قسمت ۱۷؛تحصن زنان در میدان توپخانه
پهلوان این زنان بیوههای تهیدیستیاند که برای تاخیر مستمریهایشان اینجا گرد آمادهاند. ظاهرا چند وقتی است که مواجبشان را بسبب بیپولی قطع کردهاند و آنان را به امان خدا رها ساختهاند.
پهلوان این زنان بیوههای تهیدیستیاند که برای تاخیر مستمریهایشان اینجا گرد آمادهاند. ظاهرا چند وقتی است که مواجبشان را بسبب بیپولی قطع کردهاند و آنان را به امان خدا رها ساختهاند.
چشم که باز کردم، مهران و سبزه را دلواپس بالای سرخود دیدم. مهران با اضطرب پرسید: چطوری نازگل؟ نالیدم: پام درد میکنه؟ میتونی تکونش بدی؟ و در همان حین دستش را به زانویم زد. جیغم به آسمان رفت. او وحشتزده گفت: نگران نباش نباید تکون بخوری. بذار یه چیزی پیدا کنم که پایت را قرص […]
زبیده خانم از اتاق بیرون رفت. صدای زن و مردی از توی حیاط شنیده میشد که در حال خوش و بش کردن بودند. مرد بعد از چندی خداحافظی کرد و از خانه بیرون رفت. لحظاتی بعد او به همراه زنی جوان و طفلی وارد اتاق شدند. با ورودشان از جا برخاستم و سلام کردم. زن […]
بهارخاتون نزدیک ماهبانو رفت و نجوا کرد: خانمجان از طرف سروجهان اومدن ببیند غروب جلسه انجمن نسوان تو باغ سلطنتآباد هنوز براهه؟ مادر سری به نشانه تاکید تکان داد و اشاره کرد: بگو به همه خانمها پیغوم فرستادم. من و سبزه چون آهو در پی هم خرامان خرامان میدویدیم، که داداش سهراب از در […]
رحیم پاکوتاه با ترس سلامی کرد. پهلوان مشیر با غیظ ادامه داد: شما آدم بشو نیستید. شبها به گله میزنید و روزها مشغول سورچرانی هستید! پهلوان صفدر از جایش جهید و به سمت یار قدیمیش رفت و پرسید: باز این نانجیبها چه کردند؟ علیبزی تمسخرگویان جواب داد: هه! چی میخواستید بکنند پهلوون، یا مال یه […]
هزار جور فکر مخیلهام را پر کرده بود. بدون دستبند بیبی چه طوری میتوانستم از این جهنم خلاص شوم؟ دیگر نمیخواستم پا به زندان بگذارم. مصطفی را چه کنم؟ بیشتر از این نمیخواستم طفلم را در کوی و برزن آواره کنم. به خانه هم که نمیتوانستم برگردم. پاسبانها اگر خانه را قرق نکرده باشند حتما […]
ماهبانو هیجانزده شده بود. چند لحظه پیش مقالهای در روزنامه «مساوات» خواند که در آن نامه اعتراضآمیز گروهی از زنان را منتشر کرده بود. «گرچه محافظهکاران خود در آغاز مردمی انقلابی بودند و در راه تحقق مشروطیت از ایثار جان خویش دریغ نورزیدند. اما اینک همان مردمان انقلابی، از تعمیم نتایج انقلاب به زنان خودداری […]
پهلوان صفدر سر در گریبان وارد قهوهخانه یوزباشی شد. ابری از دود غلیظ فضا را پر کرده بود. گوش تا گوش قهوهخانه مردان نشسته بودند و قلیانهایشان را پک میزدند. بعضی هم مشغول گپ زدن بودند. صدا به صدا نمیرسید. پهلوان سلام بلند بالایی کرد و نشست. جارچی ندا در داد: « یه قوری و […]
توی خیابان سرگردان بودم. شکمم به قارو قور افتاده بود. باید یه نانوایی میجستم. زنی میانسال بهم نزدیک شد. سلامی کردم و ازش نشانی نانوایی محل را خواستم. نگاهی به من و مصطفی انداخت و گفت: نانوایی محل سر قحطی پارسال غارت شد. الان باید بری سمت منیریه. گفتم خیلی راهه؟ گفت یک چند […]
از خیابان فرمانفرما که گذشتم چشمم از دور نوری را دید. در پناه دیوار با قدمهای لرزان به سمتش رفتم. سایه چند مرد که به دور آتشی حلقه زده بودند برروی زمین افتاده بود. ناگهان سنگی از زیر پایم لیز خورد. یکی از مردان برگشت و فریاد زد: کی اونجاست؟ عقب عقب برگشتم. دستم روی […]